صبح که میخواست بره مدرسه میدیدمش یهو برگشتو گفت شعری که خوندی خیلی قشنگ بود.
خشکم زد زبونم بند اومد و با صدای لرزان گفتم س سسسس سلام مرسی خانم
که جوابمو داد مرجانم، عزیزم ظهر که از مدرسه برگشتم میبینمت.
انگار دیگه همه چیز درست شده بود خلاصه ظهر برگشتم به سمت خونه سر کوچه منتظرش بودم
که یه دختری امد گفت من عاطفه هستم دوست مرجان اینجا نمیشه با من بیا ببرمت پیش مرجان.
باهاش رفتم چندتا کوچه پایین تر یه پارک بود اونجا منتظرم بود.
تارسیدم سلام کردم جوابمو داد سلام عزیزم
گفتم اسمم بهنامه
میدونم گلم حتی اینم میدونم از پشت پنجره منو دید میزنی چرا این کارو میکنی؟
گفتم مرجان عاشقت شدم دوست دارم
اخه تو که منو نمیشناسی
کاردلمه مرجان دست خودم نیست
بهنام نمیدونم چی بگم من نمیدونم تو کی هستی چیکاره ایی الانم اگه اینجام بخاطر اینکه بهت بگم
زیاد خونمونو دید نزن بابام بفهمه بد میشه تو در همسایه
مرجان تو فقط قبول کن خوب همدیگرو بیشتر میشناسیم
بهنام من باید برم اون رفت تا دوسه روز دیگه ندیدمش تا اینکه یه روز عاطفه رو دیدمو ازش خواستم
که نامه منو برسونه دست مرجان عا طفه قبول کرد
خلاصه با اسرار فراوان من مرجان قبول کرد بامن به مدت 2ماه حرف بزنه
واگه از من خوشش نیومد دیگه از هم جدا شیم .
روزایی که کنارش بودم مثل برق وباد میگذشت دو ماه فرا رسید دلشوره داشتم
همش منتظر جواب بودم تا اینکه دیدم سنگی خورد به پنجره رفتم ببینم کیه
مرجان بود تو بالکن خونشون نشسته بود رو صندلی تا منو دید گفت
سلام بهنام
سلام خوبی تنهایی
اره مامانو بابام رفتن بیرون مثل خودت تنهام بهنام
مرجان از کجا میدونی من تنهام ؟
خوب دیگه
مرجان جوابت چیه ؟
تو دوست داری چی باشه؟
تو میخوای جواب بدی ؟
هرچی تو بخوای همونه بهنام؟
مرجان یعنی میمونی پیشم؟
اره عزیزم بخاطر همین اومدم که از تنهایی در بیای
مرجان جدی میگی وااا مگه شوخی دارم باهات
دیگه دل تو دلم نبود
فریاد میکشیدم شعر میخوندم
وااا بهنام چته دیونه شدی الان همه میفهمن؟
بذار بفهمن که من دوست دارم مرجان
خلاصه چند سالی از اشنایمون گذشت بیشتر شیفتش شده بودم
تا اینکه بابام فهمید که من و مرجان با هم هستیم.
بابام امد سراغم بهنام پسرم بیا بریم بیرون باهات کار دارم مثل دوتا مرد حرف بزنیم؛بابا با منی
اره پسرم پشو
باشه امدم
سوار ماشینو رفتیم بام کرج
پسرم تو با مرجان دوستی ؟
بابا..... نترس بگو پسرم بابا دوستش دارم
واقعا ؟
اره بابا
خوب پس مرد بودی مردتر شدی
خوبه اون چی دوست داره ؟
اره بابا
خوب پسرم تو الان 18 سالته کارم داری درامدم داری خونه ام که داری
میمونه سربازیت اونم بعد عقد خوبه پسرم
بابا یعنی میری خواستگاری
اره چقدر میپرسی همین فردا شب
بابا....... مرسی یه دنیا ممنونم
اون شب خوابم نمیبرد فقط میخواستم مرجانو ببینم
فردا صبح مرجانو دیدم بی مقدمه گفت بهنام امشب میاید خواستگاری
تو از کجا میدونی
دیشب بابام از میپرسید دوست دارم یا نه گفتم اره گفت بابات باهاش صحبت کرده
شوخی میکنی مرجان چون دیشب بابام از من همچین سوالایی میپرسید
بهنام توام همه چیزو به شوخی بگیر
عصبانی میشی دوست داشتنی تری
برو بابا بی نمک
عروس خانم جوابت چیه؟
به تو چه؟
وا مرجان دامادما خودت میدونی چرا میپرسی؟
خوب مرض دارم
اینم خودم میدونم وای دیونه مدرسه ام دیر شد اه بهنام از دست تو مرجان
دیگه چته دوست دارم من بیشتر. میبینمت
شبش رفتیم خواستگاری همه چی خوب بود جوابا مثبت حتی قول قرار جشن نامزدیم گذاشتن.
باشادی برگشتم خونه قرار شد بعد از شش ماه عقد کنیم همه چی خوب بود
بابام صدام زد و بغلم کرد
پسرم مرد شدی شرمنده بیشتر از این تو توانم نبود
بابا مرسی این چه حرفیه
مادرم که داشت اشک میریخت مارو میدید گفت مرد بذار بره امشب راحت بخوابه
چند روزی گذشت اخلاق مرجان بد و بدتر میشد همش بهونه و جنگو دعوا
تا اینکه یه هفته قبل تاریخ عقدمون انگشترو پس اوردن
و گفتن خونوادهامون به هم نمیخوره
دیگه خود مرجانم منو نمیخواست
بعد از دو روز مرجان خونوادش اساس کشی کردنو از محل رفتن
من موندمو کلی حرف و سوال
خلاصه منم که دیگه طاقت اون محلو نداشتم از اونجا اسباب کشی کردم و رفتم
افسرده شده بودم تو جمع نمیومدم حرف نمیزدم
فقط سکوتو کنج اتاق میشستمو فکر میکردم
که چی شد مرجان رهام کرد
تا اینکه سال 90/03/23 مادرم سکته مغزی کردو جان به جان افرین تقدیم کرد.
2 ماه بعدش که رفتم سر خاک مادرم عاطفه رو دیدم حال مرجانو پرسیدم
چشماش پر اشک شدو گفت طاقتشو داری گفتم اره
یه نامه داد و گفت در به در دنبالت بودم تا اینو بدم بهت خوب شد
دیدمت بیا شمارمو بگیر خوندیش زنگ بزن دست نوشته مرجان بود :
سلام عزیزم میدونم الان که داری این نامه رو میخونی من از تو دور شدمو زی خاکم .
عشقم من دوست دارم و داشتمو خواهم داشت.
که هیچ کاریش نمیشه کرد دکترا گفتن که میمیرم
باهات بد رفتاری کردم تا راحت تر فراموشم کنی
ازت دور شدم تا نفهمی من دارم ذره ذره اب میشمو میمیرم
بهم قول بده بعد من ازدواج کنی و سروسامون بگیری با شه عزیزم.
فقط منو ببخش اگه شکستمت اگه بد کردم باهات.
دوست دارم بهنام دوست دارم
خداحافظ عزیزم
با عاطفه تماس گرفتم همه چیزو گفت ومنو برد سر خاک مرجان
خونوادشم دیدم بهم گفتن
که دو هفته بعد از خواستگاری متوجه بیماری مرجان میشنو اونم نرفته بوده مسافرت
بلکه تو بیمارستان بستری بوده و طبق خواسته مرجان از اون محل اسباب کشی میکنن.
باورم نمیشد که مرجان مرجان من رفته باشه
اما هنوزم میرم سر خاکش و همیشه بیشتر از قبل عاشقش میشم.
اینم داستان من اگه مورد پسند بودو گذاشتی تو سایت بهم اطلاع بده
باتشکر فراوان بهنام
بهنام جان واقعا ناراحتشدم به خاطر داستانت ممنونم عزیزمکه فرستادیش
دوستان نظراتتونو برامون بنویسید
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:مرسی که با دقت میخونین و نظر میدین
?-†?êmê§ |